روزی که عطش به جان گلها افتاد
از جوش و خروش خویش، دریا افتاد
تو با آن خستهحالی برنگشتی
دگر از آن حوالی برنگشتی
دریا بدون ماه تلاطم نمیکند
تا نور توست، راه کسی گم نمیکند
ای انتظارِ جاری ده قرن تا هنوز
بیتو غروب میشود این روزها هنوز
از غم دوست در این میکده فریاد کشم
دادرس نیست که در هجر رخش داد کشم