بهارا! حال زارم را بگویم؟
دل بی برگ و بارم را بگویم؟
مردم که شهامت تو را میدیدند
خورشید رشادت تو را میدیدند
شنیده بود که اینبار باز دعوت نیست
کشید از ته دل آه و گفت: قسمت نیست
چشمهها جوشید و جاری گشت دریا در غدیر
باغ عشق و آرزوها شد شکوفا در غدیر