غم از دیار غمزده عزم سفر نداشت
شد آسمان یتیم که دیگر قمر نداشت
کشتی باورمان نوح ندارد بیتو
زندگی نیز دگر روح ندارد بیتو
موسایی و صد جلوه به هر طور کنی
هر جا گذری، حکایت از نور کنی
مرا مباد که با فخر همنشین باشم
غریبوار بمیرم، اگر چنین باشم
احساس از هفت آسمان میبارد، احساس
بوی گل سرخ است يا بوی گل ياس؟
از جوار عرش سرزد آفتاب دیگری
وا شد از ابوا به روی خلق، باب دیگری...
یک روز به هیأت سحر میآید
با سوز دل و دیدهٔ تر میآید
صدای کیست چنین دلپذیر میآید؟
کدام چشمه به این گرمسیر میآید؟
آن روز کاظمین چو بازار شام شد
دنیا برای بار نهم بیامام شد