چون کوفه که چهرهای پر از غم دارد
این سینه، دلی شکسته را کم دارد
پس سرخ شد عمامۀ آن سیّد جلیل
تیغ آن چنان زدند که لرزید جبرئیل
جمعه برای غربت من روز دیگریست
با من عجیب دغدغۀ گریهآوریست
مرا مباد که با فخر همنشین باشم
غریبوار بمیرم، اگر چنین باشم
یک کوه رشید دادهام ای مردم!
یک باغ امید دادهام ای مردم!
سر زد ز شرق معركه، آن تیغ گرمْسیر
عشق غیور بود و برآمد به نفی غیر
خوش باد دوباره یادی از جنگ شدهست
دریاچۀ خاطرات خونرنگ شدهست
صدای کیست چنین دلپذیر میآید؟
کدام چشمه به این گرمسیر میآید؟
چون آينه، چشم خود گشودن بد نيست
گرد از دل بيچاره زدودن بد نيست