مه و خورشید تابیدهست در دست
و صد دریا زلالی هست در دست
باران شده بر کویر جاری شده است
در بستر هر مسیر جاری شده است
دیدند که کوهِ آرزوشان، کاه است
صحبت سر یک مردِ عدالتخواه است
سر و پای برهنه میبرند آن پیر عاشق را
که بر دوشش نهاده پرچم سوگ شقایق را
مرا مباد که با فخر همنشین باشم
غریبوار بمیرم، اگر چنین باشم
در مطلع شعر تو نچرخانده زبان را
لطف تو گرفت از من بیچاره امان را
صدای کیست چنین دلپذیر میآید؟
کدام چشمه به این گرمسیر میآید؟