ما شیعۀ توایم دل شادمان بده
ویران شدیم، خانۀ آبادمان بده
برخاستم از خواب اما باورم نیست
همسنگرم! همسنگرم! همسنگرم! نیست
مرا از حلقۀ غمها رها کن
مرا از بند ماتمها رها کن
خبر این بود که یک سرو رشید آوردند
استخوانهای تو را در شب عید آوردند
همیشه خاک پای همسفرهاست
سرش بر شانۀ خونینجگرهاست
مرا به ابر، به باران، به آفتاب ببخش
مرا به ماهی لرزان کنار آب ببخش
مرا بنویس باران، تا ببارم
یکی از داغداران... تا ببارم
نه پاره پاره پاره پیکرت را
نه حتّی مشتی از خاکسترت را
باز باران است، باران حسینبنعلی
عاشقان، جان شما، جان حسینبنعلی