مثل پرندهای که بیبال و پر بماند
فرزند رفته باشد اما پدر بماند
کسی مانند تو شبها به قبرستان نمیآید
بدون چتر، تنها، موقع باران نمیآید
فکر میکردم که قدری استخوان میآورند
بعد فهمیدم که با تابوت، جان میآورند
و کاش مرد غزلخوان شهر برگردد
به زیر بارش باران شهر برگردد
«بشنو از نی چون حکایت میکند»
شیعه را در خون روایت میکند
گفتم سر آن شانه گذارم سر خود را
پنهان کنم از چشم تو چشم تر خود را