صلاة ظهر شد، ای عاشقان! اذان بدهید
به شوق سجده، به شمشیر خود امان بدهید
تو کیستی که ز دستت بهار میریزد
بهار در قدمت برگ و بار میریزد
انبوه تاول بر تنت سر باز کرده
این هم نشان دیگری از سرفرازیست
دوباره لرزش دست تو بیشتر شده است
تمام روز تو در این اتاق سر شده است
افتاده بود در دل صحرا برادرش
مانند کوه، یکه و تنها، برادرش
اشکها! فصل تماشاست امانم بدهید
شوقِ آیینه به چشم نگرانم بدهید