از سمت مدینه خبر آورد نسیمی
تا مژده دهد آمده مولود عظیمی
تو کیستی که ز دستت بهار میریزد
بهار در قدمت برگ و بار میریزد
خبر رسید که در بند، جاودان شدهای
ز هر کرانه گذشتی و بیکران شدهای
خاموش ولی غرق ترنّم بودی
در خلسۀ عاشقانهات گُم بودی
مسافری که همیشه سر سفر دارد
برای همسفران حکم یک پدر دارد