شدهست خیره به جاده دو چشم تار مدینه
به پیشوازی تنهاترین سوار مدینه
ای کاش فراغتی فراهم میشد
از وسعت دردهای تو کم میشد
این اشکهای داغ را ساده نبینید
بَر دادن این باغ را ساده نبینید
در وسعت شب سپیدهای آه کشید
خورشید به خون تپیدهای آه کشید
خبر رسید که در بند، جاودان شدهای
ز هر کرانه گذشتی و بیکران شدهای
خاموش ولی غرق ترنّم بودی
در خلسۀ عاشقانهات گُم بودی
مسافری که همیشه سر سفر دارد
برای همسفران حکم یک پدر دارد
صبحی گره از زمانه وا خواهد شد
راز شب تار، برملا خواهد شد