ای کاش فراغتی فراهم میشد
از وسعت دردهای تو کم میشد
خاکیان را از فلک، امید آسایش خطاست
آسمان با این جلالت، گوی چوگان قضاست
چون آسمان کند کمر کینه استوار
کشتی نوح بشکند از موجۀ بحار
در وسعت شب سپیدهای آه کشید
خورشید به خون تپیدهای آه کشید
خبر رسید که در بند، جاودان شدهای
ز هر کرانه گذشتی و بیکران شدهای
خاموش ولی غرق ترنّم بودی
در خلسۀ عاشقانهات گُم بودی
مسافری که همیشه سر سفر دارد
برای همسفران حکم یک پدر دارد
صبحی گره از زمانه وا خواهد شد
راز شب تار، برملا خواهد شد