غم از دیار غمزده عزم سفر نداشت
شد آسمان یتیم که دیگر قمر نداشت
کشتی باورمان نوح ندارد بیتو
زندگی نیز دگر روح ندارد بیتو
روز، روز نیزه و شمشیر بود
ظهر داغ خون و تیغ و تیر بود
قندیل و شمعدان و چراغان
آیینه و بلور و کبوتر
کوه آهسته گام برمیداشت
پیکر آفتاب بر دوشش
یک روز به هیأت سحر میآید
با سوز دل و دیدهٔ تر میآید
جاده ماندهست و من و اين سر باقى مانده
رمقی نيست در اين پيکر باقى مانده
آن روز کاظمین چو بازار شام شد
دنیا برای بار نهم بیامام شد