کمر بر استقامت بسته زینب
که یکدم هم ز پا ننشسته زینب
او آفتاب روشن و صادق بود
گِردش پر از ستارۀ عاشق بود
نوای کاروانت را شنیدم
دوباره سوی تو با سر دویدم
آدم در این کرانه دلش جای دیگریست
این خاک، کربلای معلای دیگریست
کنج اتاقم از تب و تاب دعا پر است
دستانم از «کذالک» از «ربنا» پر است
بیاور با خودت نور خدا را
تجلیهای مصباح الهدی را
تا به کی از سخن عشق گریزان باشم؟
از تو ننویسم و هربار پشیمان باشم؟