حرمت خاک بهشت است، تماشا دارد
جلوۀ روشنی از عالم بالا دارد
عطر بهار از جانب دالان میآید
دارد صدای خنده از گلدان میآید
پیشانیات
از میان دیوار میدرخشد
زینب صُغراست او؟ یا مادر کلثوم بوده؟
یا خطوط درهم تاریخ نامفهوم بوده؟
به گونۀ ماه
نامت زبانزد آسمانها بود
مرا از حلقۀ غمها رها کن
مرا از بند ماتمها رها کن
نرگس، روایتیست ز عطر بهار تو
مریم، گلیست حاکی از ایل و تبار تو
همیشه خاک پای همسفرهاست
سرش بر شانۀ خونینجگرهاست
به دریا رسیدم پس از جستجوها
به دریای پهناور آرزوها
مرا بنویس باران، تا ببارم
یکی از داغداران... تا ببارم
نه پاره پاره پاره پیکرت را
نه حتّی مشتی از خاکسترت را
نه از لباس کهنهات نه از سرت شناختم
تو را به بوی آشنای مادرت شناختم