ای کاش فراغتی فراهم میشد
از وسعت دردهای تو کم میشد
هر نسیمی خسته از کویت خبر میآورد
چشم تر میآورد، خونِ جگر میآورد
در وسعت شب سپیدهای آه کشید
خورشید به خون تپیدهای آه کشید
نه فقط سرو، در این باغِ تناور دیده
لالهها دیده ولیکن همه پرپر دیده
مرا از حلقۀ غمها رها کن
مرا از بند ماتمها رها کن
صبحی گره از زمانه وا خواهد شد
راز شب تار، برملا خواهد شد
همیشه خاک پای همسفرهاست
سرش بر شانۀ خونینجگرهاست
مرا بنویس باران، تا ببارم
یکی از داغداران... تا ببارم
نه پاره پاره پاره پیکرت را
نه حتّی مشتی از خاکسترت را