میگوید از شکستن سرو تناورش
این شیرزن که مثل پدر، مثل مادرش...
باز غم راه نفس بر قلب پیغمبر گرفت
باز از دریای ایمان، آسمان گوهر گرفت
ای حریمت رشک جنّات النّعیم
خطّ تو خطّ صراطالمستقیم
ای آفتاب فاطمه، در شهر ری مقیم
ری طور اهل دل، تو در آن موسی کلیم
پیغمبر و زهرا و حیدر یک وجودند
روز ازل تصویر یک آیینه بودند
مرا از حلقۀ غمها رها کن
مرا از بند ماتمها رها کن
ای دانش و کمال و فضیلت سه بندهات
دشمن گشادهرو، ز گلستان خندهات
زنی شبیه خودش عاشق، زنی شبیه خودش مادر
سپرده بر صف آیینه دوباره آینهای دیگر
همیشه خاک پای همسفرهاست
سرش بر شانۀ خونینجگرهاست
بر عفو بیحسابت این نکتهام گواه است
گفتی که یأس از من بالاترین گناه است
مرا بنویس باران، تا ببارم
یکی از داغداران... تا ببارم
نه پاره پاره پاره پیکرت را
نه حتّی مشتی از خاکسترت را
گاهی اگر با ماه صحبت کرده باشی
از ما اگر پیشش شکایت کرده باشی