ای کاش که در بند نگاهش باشیم
دلسوختۀ آتش آهش باشیم
روز، روز نیزه و شمشیر بود
ظهر داغ خون و تیغ و تیر بود
ما گرم نماز با دلی آسوده
او خفته به خاکِ جبهه خونآلوده
مرا از حلقۀ غمها رها کن
مرا از بند ماتمها رها کن
همیشه خاک پای همسفرهاست
سرش بر شانۀ خونینجگرهاست
مرا بنویس باران، تا ببارم
یکی از داغداران... تا ببارم
نه پاره پاره پاره پیکرت را
نه حتّی مشتی از خاکسترت را