غریبِ در وطن، میسوخت آن شب
درون خویشتن، میسوخت آن شب
وَ قالت بنتُ خَیرِالمُرسَلینا
بِحُزنٍ اُنظُرینا یا مدینا
تو قرآن خواندی و او همزمان زد
زبانم لال هی زخم زبان زد
عقولٌ قاصرٌ عن کُنهِ مَجدِه
وَ اَنعَمنا و فَضَّلنا بِحَمدِه
خزان پژمرد باغ آرزو را
«گلی گم کردهام میجویم او را»
عطش میگفت اِشرِب... گفت حاشا
تماشا کن تماشا کن تماشا
برای خاطر طفلان نیامد
نه، ابری با لب خندان نیامد
ای آنکه غمت وقف دلِ یاران شد
بر سینه نشست و از وفاداران شد
خدا قسمت کند با عشق عمری همسفر بودن
شریک روزهای سخت و شبهای خطر بودن