غریبِ در وطن، میسوخت آن شب
درون خویشتن، میسوخت آن شب
و آتش چنان سوخت بال و پرت را
که حتی ندیدیم خاکسترت را
ای کاش تو را به دشت غربت نکُشند
لبتشنه، پس از دعوت و بیعت نکشند
آن گوشه نگاه کوچکی روییدهست
بر خاک پگاه کوچکی روییدهست
بیتابتر از جانِ پریشان در تب
بیخوابتر از گردش هذیان بر لب
ای آنکه غمت وقف دلِ یاران شد
بر سینه نشست و از وفاداران شد
گهگاه تنفسی به اوقات بده
رنگی به همین آینهٔ مات بده