او آفتاب روشن و صادق بود
گِردش پر از ستارۀ عاشق بود
با یک تبسم به قناریها زبان دادی
بالی برای پر زدن تا بیکران دادی
و آتش چنان سوخت بال و پرت را
که حتی ندیدیم خاکسترت را
ای بسته به دستِ تو دل پیر و جوانها
ای آنکه فرا رفتهای از شرح و بیانها
تا به کی از سخن عشق گریزان باشم؟
از تو ننویسم و هربار پشیمان باشم؟