او آفتاب روشن و صادق بود
گِردش پر از ستارۀ عاشق بود
هر کس به سایۀ تو دو رکعت نماز کرد
با یک قنوت هر چه گره داشت، باز کرد
از کوی تو ای قبلۀ عالم! نرویم
با دست تهی و دل پُر غم نرویم
و آتش چنان سوخت بال و پرت را
که حتی ندیدیم خاکسترت را
تا به کی از سخن عشق گریزان باشم؟
از تو ننویسم و هربار پشیمان باشم؟