شب در دل خویش جستجویی کردیم
در اشک دوباره شستشویی کردیم
تشنگان را سحاب پیدا شد
رحمت بیحساب پیدا شد
آن مرغ که پر زند به بام و در دوست
خواهد که دهد سر به دم خنجر دوست
ای نابترین معانی واژۀ خوب
ای جوشش خون گرمتان شهر آشوب
بیا ای دل از اینجا پر بگیریم
ره کاشانۀ دیگر بگیریم
بیا به خانۀ آلالهها سری بزنیم
ز داغ با دل خود حرف دیگری بزنیم
گفته بودی که به دنیا ندهم خاک وطن را
بردهام تا بسپارم به دم تیر بدن را
صبح بیتو رنگ بعد از ظهر یک آدینه دارد
بیتو حتّی مهربانی حالتی از کینه دارد
مدینه حسینت کجا میرود؟
اگر میرود، شب چرا میرود؟
چشمههای خروشان تو را میشناسند
موجهای پریشان تو را میشناسند