کلامش سنگها را نرم میکرد
دلِ افسردگان را گرم میکرد
آنجا که دلتنگی برای شهر بیمعناست
جایی شبیه آستان گنبد خضراست
با یک تبسم به قناریها زبان دادی
بالی برای پر زدن تا بیکران دادی
ای بسته به دستِ تو دل پیر و جوانها
ای آنکه فرا رفتهای از شرح و بیانها
زهی آن عبد خدایی که خداییست جلالش
صلوات از طرف خالق سرمد به جمالش