صلاة ظهر شد، ای عاشقان! اذان بدهید
به شوق سجده، به شمشیر خود امان بدهید
ای بحر! ببین خشکی آن لبها را
ای آب! در آتش منشان سقا را
شنیده بود که اینبار باز دعوت نیست
کشید از ته دل آه و گفت: قسمت نیست
آنکه با مرگِ خود احیای فضیلت میخواست
زندگی را همه در سایۀ عزّت میخواست
اشکها! فصل تماشاست امانم بدهید
شوقِ آیینه به چشم نگرانم بدهید