اذان میافکند یکباره در صحرا طنینش را
و بالا میزند مردی دوباره آستینش را
بهنام آنکه جان را فکرت آموخت
چراغ دل به نور جان برافروخت
سلام ای بادها سرگشتهٔ زلف پریشانت
درود ای رودها در حسرت لبهای عطشانت
چون دید فراز نی سرش را خورشید
بر خاک تن مطهرّش را خورشید
اگرچه داد به راهِ خدای خود سر را
شکست حنجر او خنجر ستمگر را