او خستهترین پرندهها را
در گرمی ظهر سایه میداد
از همه سوی جهان جلوۀ او میبینم
جلوۀ اوست جهان کز همه سو میبینم
دلم جواب بَلی میدهد صلای تو را
صلا بزن که به جان میخرم بلای تو را...
رمضان سایۀ مهر از سرِ ما میگیرد
بال رأفت که فروداشت، فرا میگیرد
ای بر سریر ملک ازل تا ابد خدا
وصف تو از کجا و بیان من از کجا؟...
با داغ مادرش غم دختر شروع شد
او هرچه درد دید، از آن «در» شروع شد
آزادگی ز منّت احسان رمیدن است
قطع امید، دست طلب را بریدن است
علی ای همای رحمت تو چه آیتی خدا را
که به ماسوا فکندی همه سایهٔ هما را
پیری رسید و مستی طبع جوان گذشت
ضعف تن از تحمّل رطل گران گذشت
بوَد آیا که درِ صلح و صفا بگشایند
تا دری هم به مراد دل ما بگشایند