گفتم به دیده: امشب اگر یار بگذرد
راهش به گریه سد کن و، مگذار بگذرد
سوخت آنسان که ندیدند تنش را حتی
گرد خاکستری پیرهنش را حتی
دقیقههای پر از التهاب دفتر بود
و شاعری که در اندوه خود شناور بود
به خون غلتید جانی تشنه تا جانان ما باشد
که داغش تا قیامت آتشی در جان ما باشد
حضرتِ عباسی آمد شعر، دستانش طلاست
چشم شیطان کور! حالم امشب از آن حالهاست!
وقتی عدو به روی تو شمشیر میکشد
از درد تو تمام تنم تیر میکشد
روح بزرگش دمیدهست جان در تن کوچک من
سرگرم گفت و شنود است او با من کوچک من
دلی که الفت دیرینه با بلا دارد
همیشه دست در آغوشِ اِبتلا دارد
صفای اشک به دلهای بیشرر ندهند
به شمع تا نکشد شعله، چشم تر ندهند
آزادگی ز منّت احسان رمیدن است
قطع امید، دست طلب را بریدن است
خدا مرا ز ولای علی جدا نکند
من و خیال جدایی از او؟ خدا نکند
پیری رسید و مستی طبع جوان گذشت
ضعف تن از تحمّل رطل گران گذشت