خوشا آنان که چرخیدند در خون
خدا را ناگهان دیدند در خون
مرد خرمافروش در زندان، راوی سرنوشت مختار است
حرفهایی شنیدنی دارد، سخنانش کلید اسرار است
لحظهاى در خود فنا شو تا بقا پيدا كنى
از منيّتها جدا شو تا منا پيدا كنى
اگر خواهی ای دل ببینی خدا را
نظر کن تو آیینۀ حقنما را
طبع و سخن و لوح و قلم گشته گهربار
در مدح گل باغ علی، میثم تمار
بهنام او که دل را چارهساز است
به تسبیحش زمین، مُهر نماز است
چون نخل، در ایستادگی، خفتن توست
دل مشتری شیوۀ دُرّ سفتن توست