عالم همه مبتدا، خبر کرببلاست
انسان، قفس است و بال و پر کرببلاست
او آفتاب روشن و صادق بود
گِردش پر از ستارۀ عاشق بود
یک پنجره، گلدانِ فراموش شده
یک خاطره، انسانِ فراموش شده
زندگی جاریست
در سرود رودها شوق طلب زندهست
باز از بام جهان بانگ اذان لبریز است
مثنوی بار دگر از هیجان لبریز است
تا به کی از سخن عشق گریزان باشم؟
از تو ننویسم و هربار پشیمان باشم؟
همّت ای جان که دل از بند هوا بگشاییم
بال و پر سوی سعادت چو هما بگشاییم