روزی که عطش به جان گلها افتاد
از جوش و خروش خویش، دریا افتاد
تو با آن خستهحالی برنگشتی
دگر از آن حوالی برنگشتی
میرود بر لبۀ تیغ قدم بردارد
درد را یکتنه از دوش حرم بردارد
دریا بدون ماه تلاطم نمیکند
تا نور توست، راه کسی گم نمیکند
تو همچون غنچههای چیده بودی
که در پرپر شدن خندیده بودی
رُخش چه صبح ملیحی، لبش چه آب حیاتی
علی اکبر لیلاست بَه چه شاخه نباتی