چون آسمان کند کمر کینه استوار
کشتی نوح بشکند از موجۀ بحار
چه رازی از دل پاکت شنیدند؟
درون روح بیتابت چه دیدند؟
او آفتاب روشن و صادق بود
گِردش پر از ستارۀ عاشق بود
کربلا را میسرود اینبار روی نیزهها
با دو صد ایهام معنیدار، روی نیزهها
تو همچون غنچههای چیده بودی
که در پرپر شدن خندیده بودی
جاری استغاثهها ای اشک!
وقت بر گونهها رها شدن است
تا به کی از سخن عشق گریزان باشم؟
از تو ننویسم و هربار پشیمان باشم؟
سلام ما به حسین و سفیر عطشانش
که در اطاعت جانان، گذشت از جانش