ای شکوه کهکشانها پیشِ چشمانت حقیر
روح خنجر خوردهام را از شب مطلق بگیر
تو آن عاشقترین مردی که در تاریخ میگویند
تو آن انسانِ نایابی که با فانوس میجویند
از سمت مدینه خبر آورد نسیمی
تا مژده دهد آمده مولود عظیمی
ماجرا این است کمکم کمّیت بالا گرفت
جای ارزشهای ما را عرضۀ کالا گرفت
اول دفتر به نام خالق اکبر
آنکه سِزَد نام او در اولِ دفتر
بی خون تو گل، رنگ بهاران نگرفت
این بادیه بوی سبزهزاران نگرفت