ای کاش فراغتی فراهم میشد
از وسعت دردهای تو کم میشد
بهارا! حال زارم را بگویم؟
دل بی برگ و بارم را بگویم؟
در وسعت شب سپیدهای آه کشید
خورشید به خون تپیدهای آه کشید
ای عشق! کاری کن که درماندند درمانها
برگرد و برگردان حقیقت را به ایمانها
صبحی گره از زمانه وا خواهد شد
راز شب تار، برملا خواهد شد