ای کاش فراغتی فراهم میشد
از وسعت دردهای تو کم میشد
در وسعت شب سپیدهای آه کشید
خورشید به خون تپیدهای آه کشید
موسایی و صد جلوه به هر طور کنی
هر جا گذری، حکایت از نور کنی
او آفتاب روشن و صادق بود
گِردش پر از ستارۀ عاشق بود
صبحی گره از زمانه وا خواهد شد
راز شب تار، برملا خواهد شد
احساس از هفت آسمان میبارد، احساس
بوی گل سرخ است يا بوی گل ياس؟
از جوار عرش سرزد آفتاب دیگری
وا شد از ابوا به روی خلق، باب دیگری...
تا به کی از سخن عشق گریزان باشم؟
از تو ننویسم و هربار پشیمان باشم؟