ای دل سوختگان شمع عزای حرمت
اشک ما وقف تو و کربوبلای حرمت
ای کاش فراغتی فراهم میشد
از وسعت دردهای تو کم میشد
کسی که عشق بُوَد محو بردباری او
روان به پیکر هستیست لطف جاری او
در وسعت شب سپیدهای آه کشید
خورشید به خون تپیدهای آه کشید
شکست باورت، ای کوه! پشت خنجر را
نشاند در تب شک، غیرت تو باور را
صبحی گره از زمانه وا خواهد شد
راز شب تار، برملا خواهد شد