روزی که عطش به جان گلها افتاد
از جوش و خروش خویش، دریا افتاد
تو با آن خستهحالی برنگشتی
دگر از آن حوالی برنگشتی
ای آینهدار پنج معصوم!
در بحر عفاف، دُرّ مکتوم
یکی اینسان، یکی اینگونه باید
که شام و کوفه را رسوا نماید
چه رازی از دل پاکت شنیدند؟
درون روح بیتابت چه دیدند؟
تشنگان را سحاب پیدا شد
رحمت بیحساب پیدا شد
دریا بدون ماه تلاطم نمیکند
تا نور توست، راه کسی گم نمیکند
مدینه حسینت کجا میرود؟
اگر میرود، شب چرا میرود؟