ای دل سوختگان شمع عزای حرمت
اشک ما وقف تو و کربوبلای حرمت
از خودم میپرسم آیا میشود او را ببینم؟
آن غریب آشنا را میشود آیا ببینم؟
کسی که عشق بُوَد محو بردباری او
روان به پیکر هستیست لطف جاری او
تکبیر میگفتند سرتاسر، ذَرّات عالم همزبان با تو
گویا زمین را بال و پر دادی، نزدیکتر شد آسمان با تو
گردۀ مستضعفین شد نردبان عدهای
تنگناهای زمین شد آسمان عدهای
روزی که عطش به جان گلها افتاد
از جوش و خروش خویش، دریا افتاد
تو با آن خستهحالی برنگشتی
دگر از آن حوالی برنگشتی
دریا بدون ماه تلاطم نمیکند
تا نور توست، راه کسی گم نمیکند
به تپش آمده با یاد تو از نو کلماتم
باز نام تو شده باعث تجدید حیاتم