همیشه قبل هر حرفی برایت شعر میخوانم
قبولم کن من آداب زیارت را نمیدانم
ای کاش تو را به دشت غربت نکُشند
لبتشنه، پس از دعوت و بیعت نکشند
آن گوشه نگاه کوچکی روییدهست
بر خاک پگاه کوچکی روییدهست
سرم را میزنم از بیکسی گاهی به درگاهی
نه با خود زاد راهی بردم از دنیا، نه همراهی
عاشق آن صخرههایم، ماه را هم دوست دارم
کفشهایم کو؟ که من این راه را هم دوست دارم
به پایت ریختم اندوه یک دریا زلالی را
بلور اشکها در کاسۀ ماه هلالی را
بیتابتر از جانِ پریشان در تب
بیخوابتر از گردش هذیان بر لب
دوباره پر شده از عطر گیسویت شبستانم
دوباره عطر گیسویت؛ چقدر امشب پریشانم
شعر اگر از تو نگوید همه عصیان باشد
زنده در گور غزلهای فراوان باشد
یکی ز خیل شهیدان گوشهٔ چمنش
سلام ما برساند به صبح پیرهنش
ننوشتید زمینها همه حاصلخیزند؟
باغهامان همه دور از نفس پاییزند
هنوز شوق تو بارانی از غزل دارد
نسیم یک سبد آیینه در بغل دارد
آمدیم از سفر دور و دراز رمضان
پی نبردیم به زیبایی راز رمضان
وقت پرواز آسمان شده بود
گوئیا آخر جهان شده بود
بیتو ای جانِ جهان، جان و جهان را چه کنم؟
خود جهان میگذرد، ماندن جان را چه کنم؟
هنوز راه ندارد کسی به عالم تو
نسیم هم نرسیده به درک پرچم تو
السلام ای ماه پنهان پشت استهلال ما
ما به دنبال تو میگردیم و تو دنبال ما
هنوز این کوچهها این کوچهها بوی پدر دارد
نگاه روشن ما ریشه در باغ سحر دارد
گهگاه تنفسی به اوقات بده
رنگی به همین آینهٔ مات بده
کیست تا کشتی جان را ببرد سوی نجات
دست ما را برساند به دعای عرفات