کمر بر استقامت بسته زینب
که یکدم هم ز پا ننشسته زینب
ای خنجرِ آب دیده، ما تشنۀ کارزاریم
لببسته زخمیم اما در خنده، خونگریه داریم
آسمان از ابر چشمان تو باران را نوشت
آدم آمد صفحهصفحه نام انسان را نوشت
وقتی نمازها همه حول نگاه توست
شاید که کعبه هم نگران سپاه توست
چه اعجازیست در چشمش که نازلکرده باران را
گلستان میکند لبخندهای او بیابان را
نوای کاروانت را شنیدم
دوباره سوی تو با سر دویدم
تویی پیداتر از پیدا نمییابیم پیدا را
چرا مانند ماهیها نمیبینیم دریا را
دمید گرد و غبار سپاهیان سحر
گرفت قلعۀ شب را طلیعۀ لشکر
بیاور با خودت نور خدا را
تجلیهای مصباح الهدی را
با نگاه روشنت پلک سحر وا میشود
تا تبسم میکنی خورشید پیدا میشود
تمام همهمهها غرق در سکوت شدند
خروش گریۀ او شهر را تکان میداد