کمر بر استقامت بسته زینب
که یکدم هم ز پا ننشسته زینب
روز، روز نیزه و شمشیر بود
ظهر داغ خون و تیغ و تیر بود
او آفتاب روشن و صادق بود
گِردش پر از ستارۀ عاشق بود
نوای کاروانت را شنیدم
دوباره سوی تو با سر دویدم
بیاور با خودت نور خدا را
تجلیهای مصباح الهدی را
تا به کی از سخن عشق گریزان باشم؟
از تو ننویسم و هربار پشیمان باشم؟