چه جای شکوه که با آسمان قرار ندارم
شکسته قفلِ قفس، جرأت فرار ندارم
رخصت بده از داغ شقایق بنویسم
از بغض گلوگیر دقایق بنویسم
با اینکه نبض پنجره در دست ماه نیست
امشب جهان به چشم اتاقم سیاه نیست
تشنگان را سحاب پیدا شد
رحمت بیحساب پیدا شد
«یا صاحبی فی وحدتی» یاور ندارم
با تو ولی باکی از این لشکر ندارم
چون اشک، رازِ عشق را باید عیان گفت
باید که از چشمان او با هر زبان گفت
مدینه حسینت کجا میرود؟
اگر میرود، شب چرا میرود؟