به قرآنی که داری در میان سینهات سوگند
که هرگز از تو و از خاندانت دل نخواهم کند
چشمهایم را به روی هرکه جز تو بود بست
قطرۀ اشکی که با من بوده از روز الست
رد میکنی شاید پس از زنگ دبستان
طفل کلاس اولی را از خیابان
خستهام از راه، میپرسم خدایا پس کجاست؟
شهر... آن شهری که می گویند:«سُرَّمَن رَءا»ست
از شهر من تا شهر تو راهی دراز است
اما تو را میبیند آن چشمی که باز است
آرزوی کوهها یک سجدۀ طولانیاش
آرزوی آسمان یک بوسه بر پیشانیاش