حرمت خاک بهشت است، تماشا دارد
جلوۀ روشنی از عالم بالا دارد
عطر بهار از جانب دالان میآید
دارد صدای خنده از گلدان میآید
شبیه ذره از خورشید میگیرم صفاتم را
و قطرهقطره از حوض حرم آب حیاتم را
برای از تو سرودن، زبان ما بستهست
که در برابر تو، شعر، دست و پا بستهست
به قرآنی که داری در میان سینهات سوگند
که هرگز از تو و از خاندانت دل نخواهم کند
رو به زیبایی او چشم تماشاست بلند
سمت بخشندگیاش دست تمناست بلند
زینب صُغراست او؟ یا مادر کلثوم بوده؟
یا خطوط درهم تاریخ نامفهوم بوده؟
شبیه کوه پابرجایم و چون رود سیّالم
به سویت میدوم با کودکانی که به دنبالم
بر مزاری نشست و پیدا شد
حس پنهان مادر و فرزند
نرگس، روایتیست ز عطر بهار تو
مریم، گلیست حاکی از ایل و تبار تو
رد میکنی شاید پس از زنگ دبستان
طفل کلاس اولی را از خیابان
به دریا رسیدم پس از جستجوها
به دریای پهناور آرزوها
خستهام از راه، میپرسم خدایا پس کجاست؟
شهر... آن شهری که می گویند:«سُرَّمَن رَءا»ست
نه از لباس کهنهات نه از سرت شناختم
تو را به بوی آشنای مادرت شناختم
از شهر من تا شهر تو راهی دراز است
اما تو را میبیند آن چشمی که باز است
باز هم آب بهانه شد و یادت کردم
یادت افتادم و با گریه عبادت کردم
آرزوی کوهها یک سجدۀ طولانیاش
آرزوی آسمان یک بوسه بر پیشانیاش
چند روزیست فقط ابر بهاری شب و روز
ابر گریانی و جز اشک نداری شب و روز