والایی قدرِ تو نهان نتوان کرد
خورشیدِ تو را نمیتوان پنهان کرد
تا آسمانت را کمی در بر بگیرد
یک شهر باید عشق را از سر بگیرد
در شهر مرا غیر شما کار و کسی نیست
فریاد اگر هم بکشم دادرسی نیست
کیست این مردی که رو در روی دنیا ایستاده؟
در دل دریای دشمن بیمحابا ایستاده؟
نه جسارت نمیکنم اما
گاه من را خطاب کن بانو
آن روز که شهر از تو پر غوغا بود
در خشمِ تو هیبت علی پیدا بود
دور و بر خود میكشی مأنوسها را
اِذن پریدن میدهی طاووسها را