رها شد دست تو، امّا دل تو...
کنار ساحل دریا، دل تو...
تا آسمانت را کمی در بر بگیرد
یک شهر باید عشق را از سر بگیرد
در شهر مرا غیر شما کار و کسی نیست
فریاد اگر هم بکشم دادرسی نیست
نه جسارت نمیکنم اما
گاه من را خطاب کن بانو
امام عشق را ماه منیری
وفاداران عالم را امیری
آبی برای رفع عطش، در گلو نریخت
جان داد تشنهکام و به خاک آبرو نریخت
دور و بر خود میكشی مأنوسها را
اِذن پریدن میدهی طاووسها را