گفتیم آسمانی و دیدیم، برتری
گفتیم آفتابی و دیدیم، بهتری
دل، این دلِ تنگ، زیر این چرخ کبود
یک عمر دهان جز به شکایت نگشود
رفتی و این ماجرا را تا فصل آخر ندیدی
عبّاس من! دیدی امّا مانند خواهر ندیدی
درختان را دوست میدارم
که به احترام تو قیام کردهاند
پیغمبرانه بود ظهوری که داشتی
خورشید بود جلوۀ طوری که داشتی
چو موج از سفر ماهتاب میآید
از آب و آینه و آفتاب میآید
این خانواده آینههای خداییاند
در انتهای جادۀ بیانتهاییاند
«عشق، سوزان است بسم الله الرحمن الرحیم
هر که خواهان است بسم الله الرحمن الرحیم»
زمین، به زمزمه میآید، همان شبی که تو میآیی
همان شب آمنه میبیند، درون چشم تو دنیایی
لب ما و قصۀ زلف تو، چه توهمی! چه حکایتی!
تو و سر زدن به خیال ما، چه ترحمی! چه عنایتی!
چشم تا وا میکنی چشم و چراغش میشوی
مثل گل میخندی و شببوی باغش میشوی