نوزده سال مثل برق گذشت
نوزده سال از نیامدنت
رفتی و این ماجرا را تا فصل آخر ندیدی
عبّاس من! دیدی امّا مانند خواهر ندیدی
بیا که آینۀ روزگار زنگاریست
بیا که زخمِزبانهای دوستان، کاریست
قندیل و شمعدان و چراغان
آیینه و بلور و کبوتر
«عشق، سوزان است بسم الله الرحمن الرحیم
هر که خواهان است بسم الله الرحمن الرحیم»
کوه آهسته گام برمیداشت
پیکر آفتاب بر دوشش
میان خاک سر از آسمان در آوردیم
چقدر قمری بیآشیان در آوردیم
زمین، به زمزمه میآید، همان شبی که تو میآیی
همان شب آمنه میبیند، درون چشم تو دنیایی
این سواران کیستند انگار سر میآورند
از بیابانِ بلا، گویا خبر میآورند
باز این چه شورش است، مگر محشر آمده
خورشید سر برهنه به صحرا در آمده
جاده ماندهست و من و اين سر باقى مانده
رمقی نيست در اين پيکر باقى مانده
لب ما و قصۀ زلف تو، چه توهمی! چه حکایتی!
تو و سر زدن به خیال ما، چه ترحمی! چه عنایتی!
ازل برای ابد ملک لایزالش بود
چه فرق میکند آخر، که چند سالش بود
چشم تا وا میکنی چشم و چراغش میشوی
مثل گل میخندی و شببوی باغش میشوی