مردم که شهامت تو را میدیدند
خورشید رشادت تو را میدیدند
تیر نگذاشت که یک جمله به آخر برسد
هیچکس حدس نمیزد که چنین سر برسد
میآیم از رهی که خطرها در او گم است
از هفتمنزلی که سفرها در او گم است
همهٔ حیثیت عالم و آدم با توست
در فرات نفسم گام بزن، دم با توست
قلم به دست گرفتم، خدا خدا بنویسم
به خاطر دل خود، نامهای جدا بنویسم