به شهر کوفه غریبم من و پناه ندارم
به غیر دربهدریها پناهگاه ندارم
تو کیستی که ز دستت بهار میریزد
بهار در قدمت برگ و بار میریزد
محمّدا به که مانی؟ محمّدا به چه مانی؟
«جهان و هر چه در او هست صورتاند و تو جانی»
آسمان ابریست، آیا ماه پیدا میشود؟
ماه پنهان است، آیا گاه پیدا میشود؟
چه کُند میگذرد لحظههای دور از تو
نمیکنند مگر لحظهها عبور از تو
تا یوسف اشکم سَرِ بازار نیاید
کالای مرا هیچ خریدار نیاید
همچون نسیم صبح و سحرگاه میرود
هرکس میان صحن حرم راه میرود