بادها عطر خوش سیب تنش را بردند
سوختند و خبر سوختنش را بردند
چشمهایت روضه خوانی میکند
اشکها را ساربانی میکند
از سمت مدینه خبر آورد نسیمی
تا مژده دهد آمده مولود عظیمی
این جشنها برای من آقا نمیشود
شب با چراغ عاریه فردا نمیشود!
بیا به خانه که امّید با تو برگردد
هزار مرتبه خورشید با تو برگردد
جايی برای كوثر و زمزم درست كن
اسما برای فاطمه مرهم درست كن
میرسم خسته میرسم غمگین
گرد غربت نشسته بر دوشم
یک عمر در حوالی غربت مقیم بود
آن سیدی که سفرهٔ دستش کریم بود
خورشید بود و جانب مغرب روانه شد
چون قطره بود و غرق شد و بیکرانه شد